بزد مهره در جام بر پشت پیل


ازو برشد آواز تا چند میل

خروشیدن کوس با کرنای


همان ژنده پیلان و هندی درای

برآمد ز زاولستان رستخیز


زمین خفته را بانگ برزد که خیز

به پیش اندرون رستم پهلوان


پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ


که بر سر نیارست پرید زاغ

تبیره زدندی همی شست جای


جهان را نه سر بود پیدا نه پای

به هنگام بشکوفهٔ گلستان


بیاورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی یافت افراسیاب


برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بیاورد لشکر سوی خوار ری


بران مرغزاری که بد آب و نی

ز ایران بیامد دمادم سپاه


ز راه بیابان سوی رزمگاه

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند


سپهبد جهاندیدگان را بخواند

بدیشان چنین گفت کای بخردان


جهاندیده و کارکرده ردان

هم ایدر من این لشکر آراستم


بسی سروری و مهی خواستم

پراگنده شد رای بی تخت شاه


همه کار بی روی و بی سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو


ز گیتی یکی آفرین خاست نو

شهی باید اکنون ز تخم کیان


به تخت کیی بر کمر بر میان

شهی کاو باورنگ دارد ز می


که بی سر نباشد تن آدمی

نشان داد موبد مرا در زمان


یکی شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فریدون یل کیقباد


که با فر و برزست و با رای و داد